برای دیدن داستان به ادامه ی مطلب بروید
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
راننده کامیونی وارد رستوران شد
دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد
سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند
و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند
داستان زیبا کوتاه
داستان زیبا جدید
داستا زیبا 93
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقمند شد.
در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود. بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.
ادامه داستان در ادامه مطلب ....