loading...

سایت تفریحی پاپافان

داستان   داستان من و دختر   داستان من و دختر خالم سلام من سعید هستم و 22 سالم هست. من 3 تا خاله دارم که این داستان من با دختر خالم فریبا یعنی سهیلا اتفاق افتاده.

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
درآمد تضمینی اگه پولی دریافت نکنید با من 0 1031 pdndr
عکس های جدید و بسیار زیبای عاشقانه ی سال 2014 |عکس های ولنتاین 1392 3 4072 windows
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق 4 4096 khanevadehh
پیشنهاد برای سایت 5 2953 khanevadehh
جوك هاي زيبا و خواندني 3 3014 khanevadehh
اگر هنوز نیمه گمشده خود را پیدا نکرده اید نگران نباشید! 2 2320 khanevadehh
اس ام اس سرکاری ماه رمضان 3 2905 khanevadehh
دانلود آهنگ جدید علیرضا قرایی منش بنام نیستی ببینی 1 1987 khanevadehh
اهنگهای مورد علاقت 8 4356 khanevadehh
اس ام اس پ نه پ 16 7162 khanevadehh
درگیری لفظی امیر تتلو با بهنوش بختیاری بر سر چه بود؟ 2 2438 khanevadehh
جمله جالب و معروف رضا عطاران در مورد زن ها 2 2649 khanevadehh
عکس و والپیپر کیانوش رستمی 6 4175 khanevadehh
فال روزانه یکشنبه 30 فروردین ماه 1394 1 1911 khanevadehh
چگونه می توان شرکت ثبت کرد 2 2427 khanevadehh
تن ماهی را با تخم مرغ نخورید... 2 2229 khanevadehh
دانلود کتاب های درسی از اول ابتدایی تا دانشگاه 3 2606 khanevadehh
عکس هایی از جدیدترین مدل موهای های لایت 1 2091 khanevadehh
ثبت شرکت ها چیست و اینکه چرا شرکت ثبت می کنیم 0 1554 farid332
چه شرکتی ثبت کنیم که بیشترین نفع را از ان ببریم 0 1712 company101
پسرک بازدید : 149057 شنبه 16 خرداد 1394 نظرات (4)

داستان

 

داستان من و دختر

 

داستان من و دختر خالم

سلام

من سعید هستم و 22 سالم هست. من 3 تا خاله دارم که این داستان من با دختر خالم فریبا یعنی سهیلا اتفاق افتاده.

سهیلا 1سال از من کوچیکتره و به خار این که هم من تک فرزندم و هم سهیلا و هم به خاطر این که خونه هامون به هم نزدیکه ما از بچگی همیشه باهم بودم و خلاصه از دوران بچگی با هم هم بازی بودیم و رابطه ی من و دختر خالم زمانی بهم خورد که یک اتفاق افتاد من سهیلا رو خیلی دوست داشتم ولی اون اتفاق ...

بقییه ی داستان در ادامه ی مطلب ...

اون اتفاق این بود که من توی 14-15 سالگی وقتی خونه ی خاله فریبا بودم من یکم شیطونی کرده بودم که خالم جریان رو فهمید ... ! ولی اصلاً به روی خودش نیاور و به هیچکس هم چیزی نگفت !

اما بعد از اون اتفاق دیگه خاله فریبا که اینقدر من رو دوست داشت و باهام گرم میگرفت دیگه به زور جواب سلاممو میداد. از اون به بعد هر وقت هم میخواستم برم خونشون سهیلا یه بهونه ای میاورد ... مثلاً میگفت میخوام درس بخونم , میخوام برم پیش دوستام و ...

معلوم بود که بهونه ی الکی میاره و خاله فریبا بهش میگفت اینا رو بگو !

من سهیلا را دوست داشتم ولی خاله فریبا یه فکر دیگه پیش خودش کرده بود. خلاصه من و سهیلا دیگه به جز توی مهمونی های خانوادگی همدیگه رو ندیدم تا این که من رفتم دانشگاه و اونم رفت دانشگاه هر دوتامون توی یک دانشگاه بودیم و گاهی اوقات توی دانشگاه همدیگه رو میدیدیم منم خودم رو به همین چند دقیقه دیدن سهیلا توی دانشگاه دلخوش کرده بودم البته اونم فقط در حد یک سلام علیک بود و سهیلا تقریباً از من فرار میکرد ! همینطور پیش میرفت تا این که یه روز سهیلا توی دانشگاه گفت بعد از کلاس بیا زیر سایبون پشت دانشگاه ! من هم تعجب کرده بودم و هم اصلاً سر کلاس حواسم به درس و ... نبود فقط توی این فکر بودم که چیکارم داره ... خلاصه خیلی فکر کردم هزارتا فکر به ذهنم اومد ... و کلاس تموم شد و من رفتم زیر سایبون پشت دانشگاه دیدم سهیلا خودش تنها اونجا نشسته و هیچکس هم نیست دور برش من و خودش تنهای تنها ... خیلی هیجان زده شده بودم. بعد از سلام و احوال پرسی . سهیلا گفت میخواد در مورد یه موضوع مهی باهام حرف بزنه که اصل زندگی اش هست. منم گفتم در خدمتم اگر کمکی از دستم بر بیاد. گفت: راستش یه خاستگار دارم که هم اونطورکه من فهمیدم از همکلاسی های دوران دبیرستان تو هستند , نیما !

وای اینو که گفت مغزم سوت کشید ! نیما  صمیمی ترین دوست دبیرستان من بود. من خودم سهیلا رو دوست داشتم و میخواستمش چرا نیما ! اینکار رو کرده بود ! داشتم منفجر میشدم از عصبانیت صورتم مثل خارک زرد شده بود. تو همین فکرا بودم که سهیلا گفت: هی سعید ... کجایی؟ حالت خوبه؟ گفتم نه چیزی نیست ادامه بده.

گفت من تا اونجا که فهمیدم این نیما باباش خیلی پولداره و اصل قضییه که پول هست حله فقط میخواستم از تو بپرسم که ببینم بچه ی خوبی هست؟ حتی اگر یه ذره هم خوب باشه اشکال نداره چون من بیشتر پولش برام مهمه میخوام یه زندگی لوکس و راحت بدون دردسر داشته باشم.... وای داشتم چی میشنیدم ! واقعاً این همون سهیلایی بود که هم بازی دوران بچگی من بود؟ مغزم داشت از عصبانیت میترکید !

بهش گفتم بذار از چندتا دیگه از دوستام بپرسم خودم فردا جوابتو میدم. بعدش هم گفتم من با ماشین اومدم اگه میخوای تا برسونمت گفت: نه با یکی از دوستام میرم. منم بدون هیچ مکثی از عصبانیت ماشین رو روشن کردم و رفتم به سمت خونه ... توی راه هم همش به فکر این موضوع بودم و به خا همین هم یه تصادف کوچیک کردم. که سریع 200 هزار تومنی که تو جیبم بود درآوردم و بدون بحث اضافه دادم به ماشین که زده بودم بهش و گاز ماشینو گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم و نهار هم نخوردم !

همش داشتم فکر میکردم... از یه طرف هم تنها عشق من هیچ نگاهی به من نداشت و هم بهترین دوستم اینطوری بهم خیانت کرده بود. همش توی فکر بودم تا آخرشی یه راهی پیدا کردم. گفتم صبر کنید یه آشی بپزم که دهن همه رو بسوزونه.

فرداش زنگ زدم برای سهیلا گفتم امروز ساعت 10 بیا دریاچه ی آفتاب ... دریاچه ی آفتاب یکی از پارکای قدیمی شهر بود که دیگه کسی نمیرفت داخلش یعنی خیلی خیلی خلوت بود. به نیما هم زنگ زدم گفتم با ماشینت بیا دنبالم بریم یه چرخی بزنیم. نیمای نامرد اومد و بعد از سلام و ... راهی شدیم گفتم دلم برای دریاچه ی آفتاب تنگ شده تا بریم اونجا یه دوری بزنیم. راستی سه راه دم یه مغازه وایسا تا یه مقدار هله هوله بگیریم.

خلاصه رفتیم و رسیدیم. گفتم بریم اونجای پارک که همیشه میرفتیم با دوستا. رفتیم و زیرانداز رو پهن کردیم نشستیم. چند دقیقه ای نشسته بودیم و داشتم با این نامرد حرف میزدم که سهیلا اومد ... سهیلا وقتی نیما رو دید سرخ شده بود و از تعجب داشت شاخ در میاورد. من به روی سهیلا نیاوردم که با هم قرار داشتیم و اونم همینطور اون نیمای عوضی هم که سرخ شده بود همش با تت پت حرف میزد. بهش گفتم ها دختر خاله , کجا بودی ؟ اون چشمای خشکل و آسمونیش با اون برق سیاه منو دیونه می کرد تنها عشق من بود ولی خداییش واقعاً هم خوشکل بود ها ابرو کمونه چشم های درشت و سیاه و لب های غنچه ای با صورت گرد. گفت هیچی اومده بودم به یاد خاطر قدیمی یه دوری اینجا بزنم, گفتم تنها؟ گفت آره. گفتیم پس یه چند دقیقه ای پیش ما بشین تا منم یه چایی درست کنم که توی این هوای سرد خیلی میچسبه. من رفتم پشت ماشین تاچایی درست کنم و اون دوتا هم که حواسم بهشون بود داشتن با هم پچ پچ میکردن.

چایی درست کردم و توی لیوان شیشه ای که برای خودم گذاشته بودم سم ریخم , آره سم و برای اون دوتا هم دوتا لیوان پلاستیکی گذاشتک که مشخص باشه توی کدوم سم ریختم میخواستم جلوی این دوتا نامرد خودم بکشم تا هم دل من خنک بشه هم دل اینا کباب. سینی رو یه طوری گرفته بودم که خودم لیوان شیشه ای رو بردارم. اما اما ما وای اما ... اما سهیلا وای وای وای بر من سهیلا گفت من نمیتونم توی لیوان پلاستیکی بخورم ... حساسیت دارم ... منم که نمیتونستم هیچ بگم یهپت تت کردم و لیوان شیشه ای که سم داخلش بود بهش دادم نیدونستم چیکارکنم. وای سهیلات مرد وای وای سهیلا مرد یه قلوپ ازش خورد سریع منم گفتم خدای من چه کنم چه کنم دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم باید سهیلا رو مرده فرض میکردم. یه فکری به سرم زد ... سریع لیوان رو از دست سهیلا گرفتم و تا آخر سسرش کشیدم سهیلا هم تعجب کرد که من اینکار رو کردم  همینطور نیما هم تعجب کرد و گفت این چه کاری بود کردی ؟ منم جوابی ندادم. ولی تعجب اون دوتا هم طول زیادی نکشید چون بعد از 5 دقیقه خودشون جوابشون رو گرفتند من و سهیلا کم کم رنگمون سفید مثل گچ دیوار شد و کم کم به حالی رفتم تا روحمان از بدنمان جدا شد و سعید به آرزویش رسید و در بغل دختر خاله اش سهیلا مرد. نیما هم داد میزد و گریه میکرد و میگفت شما چتون شد ولی اونجای خلوت هیچکس نبود که صداش رو بشنوه. این وسط نیما کباب شد ! اما اون دوتا رفتند به ...

بعد از تحقیقات پلیس مشخص شد که کار کار سعید بوده و نیما را آزاد کردند ولی نیما آرزو دات کاشکی او را اعدام میکردند ولی اینطوری کباب نمیشد , اینطوری عذاب وجدان نداشت.

سعید باباخانی و سهیلا مرتضوی در تاریخ 16 آذر ماه 1389 به دیار باقی شتفاتند , و روحشان شاد اما من بدبخت نیما هستم که کباب شدم و هنوز عذاب وجدان داره مثل خوره من رو میخوره و کلاً از زندگی رها شدم چند بار هم میخواستم خودکشی کنم و ... ولی نشد که راحت بشم.

نویسنده ی این این داستان نیما عطایی میباشد که البته آن را به زبان دوستش سعید نوشته است.

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط بیتا در تاریخ 1399/05/21 و 15:05 دقیقه ارسال شده است

اخی اون وقت توع الان ازدواج کردیع

این نظر توسط No name در تاریخ 1395/02/05 و 17:39 دقیقه ارسال شده است

پوووفففف ج ناراحت کننده بود :/
چه روزیم مردن...روز تولده عشقم بوده :/

این نظر توسط معماي عشق من در تاریخ 1394/12/07 و 15:50 دقیقه ارسال شده است

نميدونم چي بگم خيلي احساساتي شدم واقعا بميرم براي دوستت سعيد اخي

این نظر توسط مریم در تاریخ 1394/12/03 و 0:07 دقیقه ارسال شده است

اوف چقدر بد...
حالاتوکه زندگیت خراب شده به اندازه کافی ،دیگه عذاب وجدانت چیه

؟
برو زندگیتو بکن بیخیال اونا
دوستت خودش اشتباه کرده


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بیشتر چه نوع مطالبی در سایت قرار بگیرد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1699
  • کل نظرات : 487
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 1057
  • آی پی امروز : 101
  • آی پی دیروز : 487
  • بازدید امروز : 171
  • باردید دیروز : 1,867
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 7,106
  • بازدید ماه : 44,029
  • بازدید سال : 425,753
  • بازدید کلی : 8,513,606